که هومن ساقی همکار آق ابرام خودمون که از گلاب گیرای معروفه ولی گلابش یه کم مورد داره ما رو دید و بعد کلی چاق سلامتی دعوتمون کرد به یه بزم خودمونی که من میدونستم تهش چی میشه و سریع دست رد زدم و گفتم کار دارم و آخه منم زیاد اهل میگساری نبودم ولی حالا این بابا گیر داده بود و ما رو به زور با خودش برد و وقتی رسیدیم اونجا دیدیم به به همه بزرگون محل جمعن اکبر آقا نزول خور و اسمال آقا قمار باز و و جواد زنه که لقبش زیاد نامربوط به کثافت کاریاش نیست و خیلی رفقای دیگه که ما با خیلیشون هم صنمی نداشتیم و در حد سلام علیک بودن . خلاصه یه عرض ادبی کردیم و نشستیم کنار رفیق ساقیمون که همه شروع کردن به سلامتی هم نوشیدن عرقیجات بیدمشک و نعنا و آب انگور خالص و از اونچه می ترسیدم وصال بده ،داد و هومن یه تعارفی به ما زد و ماهم چی بگیم خیلی وقتا با اینا هم پیاله بودیم و دفعه اولمون نبود دستشو رد نکردیم و پیاله رو گرفتیم و گفتیم دیگه خراب شده سرمون و اینجا دیگه کم آوردن ستمه نافرم ، گفتیم می ریم بالا بی خیال همه چی اما خدا بگم چیکارش کنه حاجیو یهو حرفاش و آدمایی که اسم آورده بوده اومد جلو چشمو و رفتم تو فکر و دستو اوردیم پایین و تو شکش بودم و شیطون لامصبم که چنان وسوسه ای انداخته بود تو دلم که نگو .از قضا دیگه اوج تشنگی هم بودم اما یه جا ادب کرده بودم همونا جوابمو داده بودن دستمو گرفته بودن و ما هم از سگ بی وفا تر که نیستیم و تو مرام و نون ونمک کم نمیاریم تو همین فکر بودم که دیدم هم زل زدن به ما و ابی به ما گفت پس چیکاره ای همه معطل تو ان و با طعنه گفت نکنه خجالت میکشی ؟ و برو بالا دیگه تابلوه فکر می کنن تازه کاری . منم که دیگه طاقتم از تشنگی طاق شده بود رفتم پیاله رو بالا و اما بعدش فهمیدم چی شد و چه کردیم .همون لحظه جمال حاجی و دستی که بش دادم و قول شرفم یادم افتاد و اما به قول معلم قدیممون آن سبو شکسته بود و اون پیمانه ریخته بود و عین سگ پشیمون بودم اما .. .