می رفتیم که آقا مهتی که از بچه بسیجیای گل روزگار بود ما رو دید. داش مهتی از اون بسیجی صاف و صادق بود که چندباری یه حالی به ما داده بود و جاهلو تو جمع کنف نکرده بود و مام بش بدهکاریم هنوز .اون همیشه یه پیرهن سفید روشن و یه شلوار شیش جیب خاکی می پوشه و خداییش چهرشو که آدم می بینه اصلا جذبش میشه حتی مای ته خلاف .با هم سلام و علیکی کردیم و گفت داش بیژن چه خبر ؟ دیگه انگار از رفیقات خبری نیست پیداشون نیست ؟ گفتم : فعلا خزیدن تولونه هاشون داش مهتی .
گفت خودت در چه حالی ؟ گفتم شکر میگذره . گفت : راستی حاجی گفت شب یادت نره همه بچه های مسجد جمعن افطار خونه ما، شمام حتما بیا .
ما که خشکمون زده بود و مونده بودم چی بگنم گفتم روچشام . گفت موید باشید .یا علی و رفت .حالا مکافات عمل ما دو برابر شده بود و باید روزه شکسته رو با نمک حاجی و عرق شرم و خجلت زدگی خودم افطار میکردم که راهی شدم سمت خونه و یه راس رفتم رو پشت بوم که یه آب ودونی به کفترا بدم که ننم پرسید روزه ای مادر ؟ گفتم ایشالا و رفتم بالا و به خودم گفتم آدم حسابی شدنم به این آسونیا نیست برای صافکاری غلطا مون باید صدتا دروغ و دلنگ بگیم و کارم که تموم شد. اومدم پایین که یکی در رو زد و ما جستیم پایین و رفتیم سمت در گفتیم کیه ؟ گفت: کیکاووس مرغی، که اینم از اون هفت خطای روزگار و مار خوش وخط و خالی بود که یه چند باری یه دعوای حسابی بین رفیقا را انداخته بود سر حرف بردن و اوودن و دو به هم زنی ، سر خودشیرینی که اخیرا هم اینکار رو کرده بود و منم از دستش شاکی و دیوانه این پررو ایش بودم تا درو وا کردم خوابوندم تو گوشش و یه لغط خرجش کردمو و گفتم گمشو دو به هم زن بدرد نخور، دیگه این طرفا دیدمت گوش برات نمی زارم که اونم رفت و به خیر گذشت . چون از هر آدم کثیفی خوشم بیاد با آدم دو رو و دورنگ صنمی ندارم و حالشو میگیرم اسی بامرام همیشه میگه یا رومی روم یا زنگی زنگ باید با همه یه رنگ بود .خلاصه به خیر گذشت و ما رفتیم تو خونه بکپیم و ببینیم چیکار باید کرد برا شب ؟ که ...