اما مثل مرد می روم سوار مینی بوس جلویی می شوم که در این هوای سرد به امکانات اولیه گرمایشی هم مجهز نیست و می نشینم تا پر شود بعد از مدت طویلی مینی بوس چند نفر دیگر می خواهد تا پر شود و الان دقیقا 20 دقیقه ای می شود که منتظر نشسته ایم و دو نفردیگر می آیند و ما با آنها می شویم یک مینی بوس یک نفر کم.دوستان به آقای راننده می گویند تشریف بیاورید برویم. ایشان که مردی دنیا دیده و از قضا پیش گو هم می باشد می فرمایند :صبر کن الان یکی می یاد میریم و به همان نشان به میزان10 دقیقه ی دیگری معطل میشویم و سپس یک عدد رابین هود ،دهقان فداکار،پسرشجاع ،زوزو و یا رستم دستان فریاد بر می آورد بیا بریم من حساب می کنم . که از قضا یک دانشجوی خوش شانس برنده این فرصت طلایی می شود و از راه می رسد و در کنار دوست راننده مان مستقر می شود و بالاخره راه می افتیم .به خیابان های محدوده رهنان می رسیم که خیابان ها که به خاطر نم باران کمی خیس شده .آقای راننده که غرق موسیقی زیبای دهه 40 می باشند و دائم به آینه نگاهی می اندازد و در همین حین ما به شدت به صندلی جلو برخورد کرده و صدای شدید برخورد دو شی حیرت زدمان می کند و می بینیم ماشین وانت جلویی ترمز گرفته و راننده حرفه ای ما خیر .ایشان با لبخند پیاده می شوند و با صحبتی با راننده گیج وانت دوباره به ماشین بر می گردند و می گویند : شکر خدا بچه محلمون بود بعد با هم حساب می کنیم .ما هم دست به آسمان بلند کرده و شکری می کنیم و بالاخره پس از ساعتی به دانشگاه محبوب تر از خانه مان می رسیم و هنگام پیاده شدن می بینم که حدود 5 دست دراز شده همزمان به سمت راننده می آید که اکثرشان هم از بوفه تشریف آورده اند ومی خواهند زوردتر پیاده شوند. به خیر می گذرد و ما با سرعت به سمت دانشکده می دویم و پس از کلی نفس نفس زدن به در کلاس می رسیم که استاد عزیزتر از جان آن هم در این ایام در حال درس دادن است و ما با کلی سیاست و تجربه چندین ترمه وارد کلاس می شویم که استاد عنایت می کنند و می فرمایند هفته آینده تشریف بیاورید و ما هم می گوییمچشم
این پایان قصه نیست ...