سلام
والا قصه ی ما از اینجا شروع شد . یعنی قرار بشه . یه قصه در مورد یه واقعه یه سفر که البته نگارنده ی این مطلب شاید قهرمان داستان ما نباشه و شاید هم راوی داستان ، نگارنده یا قهرمان داستان نباشه ،بگذریم .
قصه از اینجا شروع شد که یه روز که تو ماشین در خونه ی آقا سید نشسته بودن و حرف می زدن با سید که یهو سید پرسید راستی تو کربلا نمیای ؟ این رفیق ما هم که از هر ور ولش کنی میره سفر نگذاشت ونه ور داشت گفت چرا که نه ؟سید گفت گذر داری ؟ گفت بله دقیقا الان تو خونمونه .سید گفت خب عالی شد بزار بپرسم و سریع دست به موبایل شد و گفت حاجی یکی هست خارج مجموعه میخواد با ما بیاد جا داریم ؟ حاجی گفت باید ببینم و خبر بدم .خلاصه قضیه موکول شد برای داستان بعدی و این دو رفیق از هم خدافظی کردند و هریک سی خودش رفت .
اما این پایان قصه نبود و پس از چند روز این رفیق رفیق ما ، آقا سید تماس گرفت و گفت : مهندس نشد . آقاجون نمیشه پره و جا نداریم ...!
این پایان قصه نیست ...