روایت این داستان :
نمردیم و یکی هم ما رو یه مهمونی دعوت کرد و کلی تشکیلات برامون چید وکلی خدم وحشم و دم ودستگاه راه انداخته بود .
به ما گفتن از امروز که برسه دعوتی برا یه مهمونی که یه سی روزی هم اونجا تلپی. ما که کلی خوشحال شدیم و کفمون برید ،حالا این بابا کی هست که تو این اوضاع بی ریخت که همسایه از همسایه خبر نداره ما رو دعوت کرده اونم نه یه روز و دو روز 30 روز خلاصه کنجکاو شدیم از حاجاقا بپرسیم مکان را ؟ و زمان را و شخص صاب خونه و صنمش با ما که آسمون جل عالمیم و بی کس و کار و تو این دور و زمونه هم که کسی مارو تحویل نمی گیره .خلاصه با کلی خیال بافی و تخیل از یه مفت خوری دل سیر حاجاقا یه هوک گفت : صاب خونه خداس ما که یه کم شاکی شدیم که دوباره حاجاقا زد تو فاز عرفان و تخیلات و آخه مگه خدا هم مهمونی داره ؟ اونم ادامه داد و گفت مهمونیش هم از فردا صبحه و مکانش هم دل خودته و باید از فردا روزه بگیری و مهمون خدا بشی .ما که بعد کلی آسمون ریسمون، دوزاری چولمون افتاد که این مهمونی ماه رمضون خودمونه و مام که از بچگی محض رضای خدا سر جمع 30 تا روزه نگرفته بودیم ،فکری شدیم که حاجاقا چه پیله ای کرده به ما که ببرتمون از این مهمونیا خلاصه ما هم برا فرار از مهلکه و اندکی مزاح گفتیم حاجاقا این بود مهمونی که می گفتی ؟ دمت گرم با صفا ، مرامتو عشقه این چه مهمونیه که نباید چیزی بخوری و نه حرف ناشایستی بزنیو و چشت هم که حتما باید درویش کنی یه باره بیا یه فص کتکمونم بزن ! حاجاقا لبخندی مثل همیشه زد و گفت این مهمونی امسال فرق داره . و ماهم می خواستیم کارو ببریم گفتیم حاجی نکنه اونجام هدفبندیه ( هدفمندیه) رایانه هاست ؟ یا شایدم تحریمن که هیچی نمیدن بخوریم ؟ نه ؟
این پایان قصه نیست ....