بیدارها

ما تا آخر ایستاده، بیداریم

بیدارها

ما تا آخر ایستاده، بیداریم

بیدارها

بسم الله الرحمن الرحیم

تمام کلام : ای کاش میثم تمار شوم در حفاظت ز امیرم ، دارم بزنید .

این شروع قصه ی تازه ای است و ما تازه سرگردانیم در دیار بیدارها ... و بیداری بهانه ای برای نوشتن از دردها و آرمان ها

و می نویسم به عشق بیدارترین مرد دنیا . فتوکلت علی الله

یادم نرود باید بیدارترین باشم
در معرکه تزویر، هشیارترین باشم
در کشمکش دوران، مقدادعلی پیمان
در قحطی میثم‌ها، تمارترین باشم
هم پنجره مهرم، هم پنجره رحمت
امروز ولی باید دیوارترین باشم
یک سو علم مارق، یک سو کتل قاسط
در فتنه پرچم‌ها، عمارترین باشم
هفتادو دو ملت نه، هفتادو دو پیغمبر
اسلام محمد را معیارترین باشم
در ظهر عطش معذور، غفلت زده مجبور
امروز که مختارم، مختارترین باشم
گفت و نشنیدم من، رفت و نرسیدم من
امروز که می‌خواند، انصارترین باشم

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات


ضریح امام حسین

دوست دارم ساکن کربلا باشم اما افسوس من و کجا دیار عاشقان کجا . این اولین بار است که ضرب المثل هیچ جا خونه ی آدم نمیشه رو غلط میدونم و در عراق اصلا احساس دوری از وطن نداشتم و در مسیر برگشت نزدیکی مرز اصلا دوست نداشتم برگردم به کشورم ،کشوری که برایم بسیار عزیز است . اما نمیدونم چرا خاک کربلا دامن گیر است و هر که مبتلا شد در پی آن دلبسته هم خواهد شد و دیگر دوست ندارد برگردد. ولی چه کنیم که تقدیر این بود که برگردیم و دور شویم از بی وزنی ، از فراق از مکان و زمان و خدایی شدن و انصافا الان که برگشته ام گیجم و حس می کنم الان در خانه مان در غربتم و به وطن باز گشته ام اما از وطن دورم و مرور می کنم خاطرات نزدیک و دور سفر را در قاب عکس ها و یاد می کنم زمزمه ای که همه با هم در حرم امام حسین خواندیم و مستی کردیم :از تو ممنونم .نکردی جوابم .با حال خرابم . حسین امیری ونعم الامیر . حسینو این نوا هنوز در گوشم می پیچد در حالی که دیگر دورم از حریم حرم و در آرزوی دیداری دوباره مشتاقم و دست به دعا.

وای کاش این پایان قصه نباشد...

 

 


میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اینجا کربلاست و من زایری سرگردان در هوای حرم . و الان ساعت به وقت کربلا 23:05 را نشان می دهد.


هوای حرم  یعنی جدایی از مکان وزمان و اینجا من جدایم از زمین .جدا از روزمرگی . جدا از تکرار روزها  و  اینجا  روایت داستان روزگار  نوکر و مولا ست  و روایت حسین و دیگر هیچ روایت فنا شدن در راه حق و این پایان قصه نبوده  چون هنوز اینجای بوی سیب می آید  و اینجا عباس دارد و هنوز علم برجاست و علمدار پاسدار خیام. اینجا  آب هست .چه کسی گفت در کربلا آب نبود .اینجا آب دارد ،اینجا سقا دارد و اینجا درس بچه ها عمو آب .عمو آب است . دیگر نگویید سقا آب نیاورد . اینجا می نویسند ،عمو آب داد .عمو ادب یاد داد .عمو وفا یاد داد و و ما منتظریم تا سقای دشت کربلا سیرابمان کند . از دریای ادب و وفا و یادمان بدهد درس بندگی و وفای نوکر به مولا را . 

باب المراد عالمی ابالفضل .

این مطلب سوغات من بود از کربلا با پست سفارشی حرم برای تمام مشتاقان زیارت .نایب الزیاره ایم . یا علی

این پایان قصه نیست ...



هوای حرم 



میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

             

 

السلام علی القتیل العبرات  .

یا امام رضا. ایها الامام الرئوف، دل پر می کشد به سویت و اذن می خواهد تا راهی شوم ،راهی ملجا دیوانگان ، به سمت حرم و اذن می خواهد تا پر بکشد سمت حریم تنها امیر یتیم نواز ، علی علیه السلام و سمت  قتیل العبرات،  ساکن سرزمین کرب و البلا و می رود تا از جانب همه ی محبان بگوید : لا یوم کیومک یا اباعبدالله و یا لیتنا کنا معک با دستان خالی و روی سیاه . می روم تا  دوباره ببینم خانه کریمی که پناه دردمندان است  وبگویم : من آمدم،  تو  دریاب . من آمدم .آقای من ،دنیای من ،الهم الجعل محیای محیای من  و می آیم به سمت تو ،سمت نور ،سمت خوبی ها ،آقای من. این دل رمیده ی من در انتظار حرم یاره و  آرام آرام می آید با اذن الهی و  ویزای یا عباس و مهر خروج  لطف کریم   و مجوز نظام وظیفه ی خون بهای شهیدان  و با ضمانت امام رضا ، گذرنامه ی عشق اهل بیت، تا از مرز عشق و جنون گذر کند  و هنگام وصال بگوید :   صل الله علیک یا ابا عبدالله.

 و چه زیبا می گوید رضا هلالی خودمان

دیوونه کربلاتم، از بچگی مبتلاتم، سینه زن روضه هاتم ،مدیون چشماتم ،وقتی شبا بی قرارم ،سرمو رو تربت میزارم.

همه ی عشق ما ، نذر سینه زنا،  قربون پرچم حرم کربلا . خاطره ی اولین بار نگاه بار به صحن علمدار، دلم رو کرده گرفتار ،دلتنگتم ای یار، من و یه دل هوایی خسته شدم از جدایی . میخوام بشم کربلایی.

نمی گم عاشقم . آخه نالایقم . میدونم آقا جون برات آینه ی دقم.  

 

در پایان از همه ی رفقایی که ندیدمشان و بر گردن ما حق دارند و ما مدیونشان هستیم ،حلالیت می طلبم.

نایب الزیاره هستیم .انشاالله  

 

.این پایان قصه نیست 

 

 

 

میثم غفرانی (م.بیدار)
۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من گوش تیز کرده بودم که ببینم ایشون چه نکته ای میگن و البته توقع مطالب زیر رو نداشتم و فکر می کردم یه خاطرات ساده از اینکه ایشون پسر خوب و سر به راه بودن بشنوم اما مادر شهید گفتند :

ـ من همون روزها گفتم : مامان الان اسلام خون میخواد یه وقت شما نگی،من به خاطر شما نرفتم هرکدومتون که میتونید(دوبرادر)میتونید برید.

من (نگارنده مطلب!) که وصف مادران شهید رو زیاد شنیده بودم ولی حقیقتاً برام شگفتی آور بود که ایشون راجع به شهادت پسرشون اینقدر محکم صحبت می کردن .

ـ هنوز ماه رمضون تموم نشده بوده، که ایشون از باباش اجازه گرفت، 15 ساله بود که رفت و اول هم قبولش نمی کردن و تا وقتی 21 سالش شد هر 3،2 ماه یه بار می اومد مرخصی،من بعد از شهادت گفتم مامان شما چطوری به این مقام رسیدی؟

گفت : مامان فقط برا خدا کار کنین، فقط خلوص، اگه خلوص داشته باشیم هم دنیا رو داریم هم آخرت .خلوص به همه جا می رسوندتون .

ـ وقتی می خواست بره جبهه از خدا خواستم و گفتم:خدایا من فرستادمش در راهت ولی چند تا چیز می خوام : گمنام نشه ،اسیر نشه و معلول هم نشه و باور کنید این 6 سال که جبهه بود یه دفعه مجروح نشد که ما بریم بیمارستان بستریش کنیم و بعد هم که شهید شد، بدن وچشماشسوخته بود، دستش تقریبا قطع شده بود به خاطر همین شناخته نشده بود و برده بودنش شیراز

ـ شبی که برای آخرین بار اومد گفت قسمت شده برا دفعه آخر ببینمتون و با همه خدافظی کرد. پدرش گفتن یه نفر رو برات دیدم که ازدواج کنی اول گفت نه .ولی به خاطر احترام زیاد نسبت به ما گفت چون شما می گید چشم، 15 روز دیگه خبرتون میکنم و سر 15 روز خبر شهادتش رو آوردن...

ـ آخرین باری که می خواست بره همه می گفتن این دفعه آخرشه .خودشم گفت مامان خداحافظ برا همیشه. وعده ی ما باب المجاهدین در قیامت. قشنگ روزی که شهید شد والفجر هشت بود تو منطقه فاو. داشتیم کاچی می پختیم که یه لحظه حواسم رفت و دو تا خانوم سیاهپوش اومدن جلوم نشستن و گفتن اگه بدونی بچه ات چقدر برا اسلام خدمت کرد و شهید شد اصلا گریه نمی کنی . البته یه 10 ،20 روز طول کشید تا ایشون شناخته شد و آوردنش، شبی که خبر آوردن، داداشم اومدن ازشون پرسیدم که بچمو آوردن؟ که ایشون گفت من اومدم به شما سر بزنم گفتم نه .

همون شب تقریبا نیم ساعت قبل از اذون بود که به خوابم اومد واز حضور حضرت زهرا(س) بالای سرش و شاخه گلی که بهش داده بودند و بو کرده بود و بعدش چیزی نفهمیده بود برام تعریف کرد. گفت هر وقت خواستین گریه کنید برا سر مقدس حسین(ع) اشک بریزید. گفت از قفس آزاد شدم، آزاد شدم و حالا بیاین بریم جامو نشونتون بدم ، دم یه باغ رسیدم، همه ی درخت ها را تزیین کرده بودند،گفت بیاین قصرم رو نشونتون بدم؛ قصرم کنار قصر امام حسینه. گفت فردا این چیزا رو می بینید و فردا قرار بود بریم شناسایی آخه بدنش خیلی سوخته بود...

ـمن اصلا حس نمی کنم که ایشون نیست ، الان حس می کنم اینجا داره راه میره و هر وقت یه مشکل و و گرفتاری ای باشه راهنمایی مون می کنن .حاج آقا مریض بودن گفت به فلان آقا بگید بیان حدیث کسا و فلان آقا امن یجیب بخونن،هر نفسی یه اثری داره .که اومدن و خوندن و حاجاقا خوب شدن . حتی در انتخابات ما رو راهنمایی میکنن و برا امسال گفتن شما وظیفه رو انجام بدین وفقط دعا کنین و الانبیشتر از قبل دعا کنین

ـما منزلمون رو فروخته بودیم و هرجا می گشتیم خونه پیدا نمی کردیم.یه شب گفتم تو پسر بزرگ و ارشد مایی و وقت ما هم تموم شده بود . وسط نماز مغرب وعشا بود دیدم آوردمون اینجا و گفت مامان اینجا رو می پسندی؟ فرداش پدرشون رفته بود شیر بگیره که بقال گفته بود این خونه رو می فروشن که اومدیم ومعامله همین جا شد . خلاصه در هرکاری راهنمامونه .

نقل قول از پدر بزرگوار شهید :

برای اینکه بدونید تو این مجلس هستن ،ماه رمضون تو مسجد گفتن میخوایم بیایم منزلتون و من گفتم تشریف بیارین . آقا سعید می گفت: من تو این مجلس هستم وحرف اینا رو گوش میدم وهمونطوری که قرآن میگه شهیدان زنده اند ، ما زنده ایم و نزد خدا روزی می گیریم و الان هم تو این مجلس حضور دارند ما خودمون فکر می کنیم هستن.شما هم بدونین .

مطالبی که در متن فوق آمده صحبت های مادر بزرگوار شهید می باشد که عینا پیاده شده و در الفاظ تغییراتی داشته ولی در محتوا خیر و برخی از موارد فوق را در عالم رویا و برخی دیگر را مشاهده کرده اند .

این پایان قصه نیست ...


میثم غفرانی (م.بیدار)
۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شاید می نویسم از برای رضای خدا ،قربه الی الله 

 و شاید می نویسم برای خودم ، حب نفسم و تعریف و تمجید دیگران ،برای  قلم نمایی بر مدار خود نمایی ، برای تخریب در جهت تضعیف ، برای نقد به سمت ضعف و  تملق از باب تقلب،اما نمی فروشم قلمم را ، فکرم را ، آرمانم را ، ارزشهایم را به قیمت تعداد بازدید های وبلاگم ، نمی فروشم ارزش قلم را به اعتبار تعداد بالای کامنت های نداشته ام و نخواسته ام و فروشی نیست و نمی فروشم به قیمت تعداد لینک هایم در دیگر وبلاگ ها تا خدا لینکمان کند و حتی فروشی نیست به ارزش رتبه در گوگل و ما کلا فروشنده نیستیم حتی به ارزش تحمل تخریب و نقد بی جای دیگران نسبت به نوع مخاطبان و نوع کامنت هایشان چون خریداریم روحیه آزادگی و آزاد اندیشی . اینجا پاتوق دیوانگان است . دیوانگان حال و هوای خوش حب اهل بیت و مجاورت امام رضایمان و عشق روز و شب های هیئت و روایت دیوانگان شهدا و رهروانشان و دیوانگان حضرت ماه  .

آقایان و خانم های عالم سایبری، شاید این جا هیچکس بیدار نیست ، هیچکس هشیار نیست و اینجا پاتوق بیدارها نیست ، دیار خفتگان است اما خوشحالیم که زمانی که باید بیدار باشیم، خدا کمک کند و باشیم .شاید وبلاگمان اصلا موفق نیست اما فروشنده نیستیم، دنبال تعداد بازدید و کامنت نمی گردیم ، اینجا عشق است خدا ، چون اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست و می نویسم برای مردی که چهار گوشه قلبش شکسته است.


قربه الی اللهباشد تا ذره ای اخلاص پیدا کنم.

                     


این پایان قصه نیست...

میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

افطار با نون و پنیر وکتاب

سلام به دوستان کتابخوان خودم 

                               رضا امیرخانی

گفته بودم روزی می آیم با افطار با نون وپنیر وکتاب و چه زود دیر می شود ،چون این آخرین روز ماه مبارک است و ما ازآن فقط افطار خوردندش را فهمیدیم و این بار قصه نون وپنیر وکتاب را ورق می زنیم با نویسنده ای که قلم خلاق او را همه ی بچه کتابخونا می شناسن ونه از باب تقدم وتاخر و اولویت و ارزش و کسوت بل از باب مطالعه اکثر کتاب های او و شناخت نسبی نسبت به او که کلا انسان جالبی است و البته عجیب از  لحاظ رشته اش،  کارش ، قلمش والبته مواضع سیاسی اش  که بماند .

این بار همنشینیم  با  کتابهای رضا امیرخانی ، نویسنده نام آشنای کشور که تحصیل کرده ی رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف و از بچه های قدیم استعدادهای درخشان و مردی که به بهانه ادامه تحصیل وفوق لیسانس به آمریکا (به قول خودش ینگه دنیا ) رفت اما مدرکی نگرفت و برگشت . او که بواسطه ی یکی از پرفروش ترین و جذاب ترین رمان های ایرانی به نام من او شناخته می شود تالیفات بسیاری در زمینه های مختلف دارد که محور کار او داستان نویسی و رمان است البته در هر زمینه ای حتی دفاع مقدس ( کتاب ارمیا ) . اکنون میخواهم به معرفی کلی کتابهای او و در مجالی دیگر به معرفی کتاب به کتاب نوشته هایش بپردازم . در کل باید بگویم او انسان ماجراجویی است وبه قول خودش مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد و این را می توان از ماجراجویی اش در افغانستان  (جانستان کابلستان )گرفته تا امریکا (بی وتن ) تا  همراهی با رهبر انقلاب  (داستان سیستان ) و لحظه نگاری این  سفر تا نقد های کاری و گاهی تند و تیز البته از دید درست و به جا (نشت نشا ، نفحات نفت ،سرلوحه ها) به وضوح دید .

از مهمترین آثار وی می‌توان به رمان "ارمیا " در سال74 (جایزه‌ بیست سال داستان‌نویسی دفاع مقدس سال 79 و تقدیر ویژه‌ اولین جشن‌واره‌ مهر و دومین کتاب سال دفاعِ مقدس را دریافت کرد.)، مجموعه‌ داستان "ناصر ارمنی " در سال 78، رمان "من او " در سال 78 (جزو سه کتاب برگزیده منتقدان مطبوعات سال 79 شد و مورد تقدیر ویژه‌ دومین جشنواره‌ مهر قرارگرفت)، داستان بلند "از به " در سال 80، سفرنامه "داستان سیستان " در سال 82، مقاله‌ بلند "نشت نشا " در سال 83، رمان "بیوتن " در سال 87 (در سال 88 برنده جایزه‌ی اول جشنواره حبیب غنی‌پور شد و البته نامزد نمایشی جایزه‌ جلال ارشاد بود)، گزیده یادداشت‌های 81 تا 84 به نام سرلوحه‌ها در سال 87 و مقاله‌ بلند "نفحات نفت " در سال 89 و جانستان کابلستان در سال90 و آخرین رمانش قیدار اشاره کرد .

 

 

      جانستان کابلستان       من او طرح قدیم        من او        

            نشت نشا         ارمیا     قیدار      بی وتن


پس نوشت : ذکر یه نکته قابل توجهه که بنده فقط در مورد کتابهایی که مطالعه کرده ام اظهار نظر می کنم و در غیر اینصورت حتما ذکر می کنم که چه کسی و چرا این کتاب رو پیشنهاد داده که البته برای این مطلب به غیر از رمان قیدار دیگر کتب مطالعه شده است و بحث خواهد شد . البته حتما نمی گزارید به حساب نقد کارشناسی چون نه کارشناسم و نه منتقد کتاب بلکه نظرم رو راجع به کتاب خوانده شده میگم و قضاوت با شماست که بعد کتاب رو مطالعه می کنید .

این پایان قصه نیست ...


نویسنده های نون و پنیر و کتاب  بعدی : سید مهدی شجاعی ،حبیب احمدزاده ، سعید عاکف ، احمد دهقان ، محسن کاظمی ، محمدرضا کمری ، 

میثم غفرانی (م.بیدار)
۱۷ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گفتم : سامولیک

گفت : منظورت همون سلام خودمونه دیگه ؟

گفتم : بله  

 گفت : علیک السلام رفیق قدیمی .بیا بشین اینجا ببینم کجا بودی ؟ چه خبر از مهمونی ؟ سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم .

گفت : نکنه برا همین کم پیدایی ؟ نکنه رفیق نیمه راه شدی و از مهمونی زدی بیرون ؟ پس چرا هیچی نمی گی ؟

منم حاجیو از قدیم می شناختم از بچگی وباش تعارف نداشتم حتی خیلی مواقع باش کل کل می کردم آخه برا هر کی آخونده برا ما بچه محله . با یه نیگا و عرض شرمندگی بش گفتم حاجی شرمنده تو و جدت شدم .ما رفیق نیمه را نبودیم نارفیقا بردمون جاده خاکی من سرم می رفت قولم نمیرفت .

تهش روسیاه شدیم جلو شما و جدت .

حاجی گفت : نگران نباش .حدس می زدم. کار سختی بود  .تقصیری نداشتی یه شبه نمی شه عوض شد و همه چیزو گذاشت کنار .ولی من یکی رو میشناسم یه شبه عوض شد !

منم تیز شدم .گفتم کیه حاجی ما میشناسیم ؟ بچه محله ؟

یه لبخندی زود وگفت شاید بشناسی .

-خب کیه این از ما بهترون که اسمشو نمی گی ؟

-گفت :  حر  .

گفتم این دیگه چه اسمیه .فیلممون کردی ؟ حر نداریم تو اراذل این محل .بازم لبخند زد و گفت میخوای بدونی کیه ؟

گفتم : بگی طالبیم .-   شروع کرد داستان ورود امام حسین به مهلکه کربلا رو گفتن تا اونجایی که قبل از ورود به دشت کربلا سر یه دو راهی یه کی از افسرای سپاه  یزید که همین بابا بوده میاد جلوی کاروان امام حسین و زن و بچشو میگیره و یه جورایی یکی از اصلی ترین مقصرای اتفاقای بعدشه و این بابا آبو رو کاروان بسته .

و ادامه داد که فقط یه جا ادب کرده که همین باعث نجاتش شده .ما که داستانو نشنیده بودیم غرق ماجرا شدیم .تا حاجاقا گفت : میدونی عاقبت این بابا چی شد ؟

گفتم کشته شد ؟ گفت پس گوش بده .

این بنده خدا رو  امام حسین بخشیدن !

همین که اینو گفت من دیگه تا آخر قصه هیچی نفهمیدم  و همیجوری تو لاک خودم بودم ما که از امام حسین و روضه و هیئت فقط پلو قیمه ها و چایی هیئتو فهمیده بودم این چیزا تو کتم نمی رفت آخه تو با معرفتای عالم و رفقای خراب رفاقت هم سراغ ندارم کسی برا دشمنش انقدر مایه و تریپ محبت بزاره یعنی چی ؟ به حاجی گفتم خدایی یه کم شفاف سازی کن ببینم چی میگی ؟ مگه میشه کسی که آب روت بسته رو ببخشی ؟

حاجی ادامه داد و گفت به خاطر ادبی که حر در مقابل نام حضرت زهرا کرده نجات پیدا کرده بود و من بیشتر دهنم وا موند. که خودش یه چیزایی در مورد کربلا و اتفاقاش گفت که من یکی دیگه طاقت نیووردم و گفتم حالا اینا چه دخلی به کار من داره ؟

-دخلش به تو هم معلوم میشه دوست داری همین جوری ادامه بدی ؟ کاری ندارم الان چیکاره ای .خودت میدونی و خدا  .چیکاره ای  رفیق  ؟ هستی ؟ دوباره با هم یه عهد ببندیم ؟

یه مکثی کردم گفتم خب حالا .گفت : رفیق یه چیزی بت میگم، خوب گوش بده . اهل بیت همونایی که دشمنشون رو اینجوری می بخشن .همونایی که ندیده حاجت من وتو رو جواب میدن، یه نگاهی هم به من وتوی بچه مسلمون میکنن و واسطه میشن خدا ازمون بگذره .ببین داش بیژن میخوای مام حر بازی بشیم و دستمونو بگیرن ؟ میخوای مام سرمون بندازیم پایین و برگردیم سمتشون ؟ مطمئن باش مثل حر رومونو زمین نمیندازن  .حالا تو ببین خدایی که اونا رو آفریده چقدر کریمه که همه درها رو تو این ماه واگذاشته و داره همه رو می بخشه و اینه اون مهمونی که می پرسیدی چه نوعشه، همینه . این همون خدایی که هرچی گناه کردی بازم راه برگشت گذاشته و می بخشه .  فردا شب که شب قدره خیلی کار میشه کرد ..رفیق هستی یا نه ؟ اما این دفعه شرط مهمونیم فرق داره .

والا من که یه کم حالم ریخته بود به هم و حقیقتش یه کم بغض گلومو گرفته بود ،گفتم اگه دوباره بد قول شدم چی ؟ گفتم چی بگم ؟ عزمو جزم کردم وگفتم هستم.

حاجی گفت داستان کربلا رو که برات گفتم یادت باشه تا بریم سراغ قولمون .فردا داریم  میریم مهمونی اما یادت باشه به حرمت  تشنگی بچه های حسین آب نخوری ، به حرمت چشای عباس چشت جای دیگه نره ، به حرمت خون حسین کار خطایی نکنی شرمنده بشیم .به حرمت حرم حسین، ناموس مردم ،ناموس خودت باشه . یادت باشه مهمون خداییم .هستی آقا بیژن ؟  هستی ؟

 

گفتم حاجی خرابیم. خرابترمون نکن .شرمنده جدتم .شرمنده ترم نکن .بسمونه. بیژن شرخر دوزاریش افتاد . یا علی هستم . هستم . 


این پایان قصه نیست ... 


میثم غفرانی (م.بیدار)
۱۲ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام التیام درد ایتام .

سلام پدر مهربان شبهای تنهایی کوفه و سلام مرد تنهای روزگار نامردمی کوفه و سلام رفیق شفیق چاه و نخلستان در زمان کج فهمی ها و سلام مرد کیسه به دست ، دست گیر دست خالی یتیمان و حامی شبگرد مستمندان و سلام مستمع خوب و صبور سختی ها و محنت های دنیای رقم خورده ی غنی و فقیر به دست ظالمان  و سلام  مردی که در میدان جنگ شجاع ترین ، در زمان حکومت با تدبیرترین امیر، در زمان قضاوت عادل ترین و در عبادت خاضع ترین ، در خانه مهربان ترین پدر و همسر ، و در شبهای کوفه فریادرس ترین بنده ی خدا بودی  ،

پس چرا در بین خلق کوفه غریبترین بودی و فریاد فزت و رب الکعبه سردادی  ؟

یا علی دستم بگیر .

میثم غفرانی (م.بیدار)
۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب .


الهی العفو . العفو   


التماس دعا .

میثم غفرانی (م.بیدار)
۰۵ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

می رفتیم که آقا مهتی که  از بچه بسیجیای گل روزگار بود ما رو دید. داش مهتی از اون بسیجی صاف و صادق بود که چندباری  یه حالی به ما داده بود و جاهلو تو جمع کنف نکرده بود و مام بش بدهکاریم هنوز .اون همیشه یه پیرهن سفید روشن و یه شلوار شیش جیب خاکی می پوشه و خداییش چهرشو که آدم می بینه اصلا جذبش میشه حتی مای  ته خلاف .با هم سلام و علیکی کردیم و گفت داش بیژن چه خبر ؟ دیگه انگار از رفیقات خبری نیست پیداشون نیست ؟ گفتم : فعلا خزیدن تولونه هاشون داش مهتی .

گفت خودت در چه حالی ؟ گفتم شکر میگذره . گفت  : راستی حاجی گفت شب یادت نره همه بچه های مسجد جمعن افطار خونه ما، شمام حتما بیا .

ما که خشکمون زده بود و مونده بودم چی بگنم گفتم روچشام . گفت موید باشید .یا علی و رفت .حالا مکافات عمل ما دو برابر شده بود و باید روزه شکسته رو با نمک حاجی و عرق شرم  و خجلت زدگی خودم  افطار میکردم که راهی شدم سمت خونه و یه راس رفتم رو پشت بوم که یه آب ودونی به کفترا بدم که ننم پرسید روزه ای مادر ؟ گفتم ایشالا و رفتم بالا و به خودم گفتم آدم حسابی شدنم به این آسونیا نیست برای صافکاری غلطا مون باید صدتا دروغ و دلنگ بگیم و کارم که تموم شد. اومدم پایین که یکی در رو زد و ما جستیم پایین و رفتیم سمت در گفتیم کیه ؟ گفت: کیکاووس مرغی،  که اینم از اون هفت خطای روزگار و مار خوش وخط و خالی بود که یه چند باری یه دعوای حسابی بین رفیقا را انداخته بود سر حرف بردن و اوودن و دو به هم زنی ، سر خودشیرینی که اخیرا هم اینکار رو کرده بود و منم از دستش شاکی  و دیوانه این پررو ایش بودم  تا درو وا کردم خوابوندم تو گوشش و یه لغط خرجش کردمو و گفتم گمشو دو به هم زن بدرد نخور، دیگه این طرفا دیدمت گوش برات نمی زارم که اونم رفت و به خیر گذشت . چون از هر آدم کثیفی خوشم بیاد با آدم دو رو و دورنگ صنمی ندارم و حالشو میگیرم اسی بامرام همیشه میگه یا رومی روم یا زنگی زنگ  باید با همه یه رنگ بود .خلاصه به خیر گذشت و ما رفتیم تو خونه بکپیم و ببینیم چیکار باید کرد برا شب ؟ که ...

میثم غفرانی (م.بیدار)
۰۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


                                 


گشتیم و گشتیم و در حوالی دیدار یار در ماه عسل با ماه عسل همراه شدیم و امشب در لحظات عرفانی اذان مغرب همراه شدیم با یه داستان دیگه از زندگی هموطنامون  که الحق والنصاف راوی و یاری گر خوش مشربی داشت و برای لحظاتی چشممان ،دلمان بارانی شد با داستان مادری که فرزند خوانده  ی 40 روزه اش را که معلول بوده . بعد از 24 سال مادری و خون دل خوردن از دست داده بود و از خاطرات شیرینش که از برای برخی از ما مانند شیرینی تلخ درس ریاضی بود ، روایت می کرد و باید گفت آفرین بر مرد درد شناس این روزهای ما احسان علیخانی که برنامه اش شاید راجع به جنجالی ترین موضوع روزگار ، فوتبال نباشد و حل دعوی رنگ ها نکند و جرم شناسی منشوری های روزگار  ، اما آفرین به مردی که یادمان داد هنوز درد هایی برای توجه و تشکر ما از خداوند هست و به زیبایی هدایت کرد داستان را  نه با به چالش کشیدن اسم ها و پشت تلفن کشیدن دشمن ها و آمار مسابقه پیامکی برنامه اش هم هرگز به چند میلیون نرسیده ولی امشب نشانمان  داد احساس مادری را که پس از دست دادن فرزند ناتنی اش وقتی پسر کوچکی از بهزیستی به او و خانواده اش هدیه شد همین امشب و در حین اجرای برنامه مادری که نمی توانست احساسش به فرزندی که چند ثانیه پیش ،فرزندش شده بود پنهان و گریه اش را کنترل کند و در جمع ما در خانه ما که اهل فامیل جمع بودند همه حتی به ظاهر خشک ترین فرد جمعمان هم تحت تاثیر قرار گرفت و حال همه ی ما خوب شد چند قدم مانده به مغرب چند قدم مانده به پرواز  و شاید این باشد نقش رسانه موثر اسلامی که این روزها کمتر می بینیم و باید بارها گفت آفرین احسان علیخانی که در این کم کاری فرهنگی صدا وسیمای ما  و الگو شدن جومونگ ها ،یانگوم ها ، اسپایدر من ها (مرد عنکبوتی ) ، زورو ها ، و خرم سلطان ها  الگوی امشب ما و معلم ایثار گذشت ما ، مادر و پدری بودند که فرزند معلول از بهزیستی آمده و نه فرزند خونی شان را 24 سال با آن وضعیتی که نشان داده شد پرورش دادند و به زیبایی روایت شد و نشان داد مجریی ای با ظاهری نه چندان مذهبی به نظر خیلی ها و ادبیاتی نه چندان مذهبی به نظر برخی ها این شبها درس دین به ما می دهد و آیا این ایثار و گذشت و صبر همان فرهنگ اسلامی ایرانی ناب ما نیست ؟ 

 

که ای کاش هر شب ما و هر ماه ما ، ماه عسل بود و رسانه مان حداقل کندوی عسل شاید آن روزها بیاید و آگاه شویم از تاثیر غیر قابل وصف فرهنگی تلویزیون که بسیار غافلیم از آن و تبلیغ می کنیم فرهنگ کره ، ترکیه و حتی شیطان بزرگ آمریکا را  و توجه کرده اید در زمینه نه تحریمیم نه محدود ؟

این پایان قصه نیست ... 

 

میثم غفرانی (م.بیدار)
۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

که هومن ساقی همکار آق ابرام خودمون که از گلاب گیرای معروفه ولی گلابش یه کم مورد داره ما رو دید و بعد کلی چاق سلامتی دعوتمون کرد به یه بزم خودمونی که من میدونستم تهش چی میشه و سریع دست رد زدم و گفتم کار دارم و آخه منم زیاد اهل میگساری نبودم ولی حالا این بابا گیر داده بود و ما رو به زور با خودش برد و وقتی رسیدیم اونجا دیدیم به به همه بزرگون محل جمعن اکبر آقا نزول خور و اسمال آقا قمار باز و و جواد زنه که لقبش زیاد نامربوط به کثافت کاریاش نیست و خیلی رفقای دیگه که ما با خیلیشون هم صنمی نداشتیم و در حد سلام علیک بودن . خلاصه یه عرض ادبی کردیم و نشستیم کنار رفیق ساقیمون که همه شروع کردن به سلامتی هم نوشیدن عرقیجات بیدمشک و نعنا و آب انگور خالص و از اونچه می ترسیدم وصال بده ،داد و هومن یه تعارفی به ما زد و  ماهم چی بگیم خیلی وقتا با اینا هم پیاله بودیم و دفعه اولمون نبود دستشو رد نکردیم و پیاله رو گرفتیم و گفتیم دیگه خراب شده سرمون و اینجا دیگه کم آوردن ستمه نافرم ، گفتیم می ریم بالا بی خیال همه چی اما خدا بگم چیکارش کنه حاجیو  یهو حرفاش و آدمایی که اسم آورده بوده اومد جلو چشمو و رفتم تو فکر و دستو اوردیم پایین و تو شکش بودم  و شیطون لامصبم که چنان وسوسه ای انداخته بود تو دلم که نگو .از قضا دیگه اوج تشنگی هم بودم اما یه جا ادب کرده بودم  همونا جوابمو داده بودن دستمو گرفته بودن  و ما هم از سگ بی وفا تر که نیستیم  و تو مرام و نون ونمک کم نمیاریم تو همین فکر بودم که دیدم هم زل زدن به ما و ابی به ما گفت پس چیکاره ای همه معطل تو ان  و با طعنه گفت نکنه خجالت میکشی ؟ و برو بالا دیگه تابلوه فکر می کنن تازه کاری . منم که دیگه طاقتم  از تشنگی طاق شده بود رفتم پیاله رو بالا و  اما بعدش فهمیدم چی شد و چه کردیم  .همون لحظه جمال حاجی و دستی که بش دادم و قول شرفم یادم افتاد و اما به قول معلم قدیممون آن سبو شکسته بود و اون پیمانه ریخته بود و عین سگ پشیمون بودم  اما .. .


میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 در همین حین که تقریبا عدل ظهر بود وهوا هم گرم و ما ی تشنه  وگشنه که هر روز اگه غذا یه ربع دیر می شد داد و بیداد را می انداختیم ، تو را خونه بودیم که به خودم و جد و آبادم فحش می دادم که اگه ما این سید اولاد پیغمبر رو ندیده بودیم حالا اینقدر زجر ومکافات و نداشتیم و هی به خودم می گفتم حیف که حاجی با اون حرفای اون شب دهنمو بست و  ولی خدایی هدف خدا از این مهمونی چی بوده ؟ آخه  خدایا قربونت مهمونی میدی  چیزی نمیدی بخوریم چرا دیگه جلوی بقیه کارامونو میگی ؟

داشتم با خودم حرف میزدم که دختر همسایمون کوکبی رو دیدم که داشت می رفت سمت خونه و ماهم که پیش خودمون باشه چشمون دنبالش بود. اینم ما تو وادی ناموسی با هیشکی شوخی نداریم و دقیقا اونم مثل خواهرمونه اگه مرددی برو از رفقا بپرس سری قبل پسر سوسوله که اومده بود تیکه بندازه چه بلایی سرش اومد .کلا با سوسول جماعت حال نمی کنم .بگذریم اومدم یه نیگایی بندازیم و برانداز کنیم جمال را که شصتم خبر دار شد بیژن روزه ای چشمتم یعنی روزس بی خیال شدیم و دوباره فحش دادیم به خودمون که انگار همه جوره در مضیغه ایم و انگار تو حبسیم والا حبسم اینجوری نیست حیف که قول داده بودم اونم نه از این قولا که جوونای حالا میدن که میگن شرایطش نبود و نشد . ما تا تهش هستیم . 

میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ادامه داستان ما :

حاجاقا همون لبخند همیشگی رو تکرار کرد و گفت : اگه یه ذره زبون به دهن بگیری بگیری بهت میگم امسال چه خبره و شروع کرد به گفتن از ثواب روزه و مزایای ویژه ی ماه رمضون ، که حرفشو قیچی کردم و گفتم بی خیال رفیق ، ما گوشمون پره از این حرفا و اگه چیزی تهش به ما نمی ماسه بی خیال ما شو حاجی برسیم به الواتی خودمون .ما کارمون بیخ داره و از این طرح و مرحا گذشته .حاجی یه کم شاکی شد و اما مثل همیشه نه عصبانی.گفت آخه پسر خوب گوش نمی دی . این ماه رمضون میخوایم با هم یه قول وقرار بزاریم .هستی ؟ 

-یه کم فکر کردم و تو دلم گفتم دوباره از این تیریپ قول وقرارای معرفتیه که باید دست از پا خطا نکنیم و یه بچه مثبت درجه 1 آکبند صفر کیلومتر بشیم که دیگه اگه در خونمونو  هم رنگ  کردن ، خونمونم گم کنم که حاجی یهوک گفت کجایی پسر ؟ من نامردی نکردمو گفتم گوشم باشماس.

-گفت : بله معلومه و رفت سراغ حرف خودش و گفت تا حالا چه کارای خلافی کردی ؟چقدر گناه و معصیت خدا رو کردی ؟ هرچی بوده بماند . می دونی چرا میگم بیا تو این ماه بریم مهمونی که نه چیزی میدن بخوری وتازه نمی زارن آب ونون عادی رو  هم بخوری ؟ 

-مام نه ورداشتیم ونه گذاشتیم گفتیم معلومه نه . این چه بازی ایه ؟ در همین حین ابرام گوشبر رو گوشیم زنگ زد و مام جهت سه نشدن مخاطب مورد نظر سریع جواب دادیم  ، ابرام گوشبر که از رفقای 6 ماست تو کار تولید و توزیع عرقیجات سنتی وابزارالات پرواز به عرش و آسموناس که خیلی مرید فضایی هم تو محل داره . خلاصه زنگ زد وگفت میای یه چرخی تو محل بزنیم که با حاجاقا چش تو چش شدم و موندم چی بگم ؟

-حاجی مثل اینکه فکرمو خوند گفت کار داری برو مزاحمت نمی شم و یه لحظه خودم شرم کردم و به ابرام گفتم : داش بت میزنگم و قطع کردم  .امشب از اون شبای موعظه و روضه خوندن همیشه نبود و یه حرفی تو چشاش بود که آدمو میخ کوب می کرد. مام حوصله کردیمو نیشستیم و  این اول بازی بود... 

 

میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

و سلام به خداوند کریم که هرچه حق می نویسیم از آن اوست .

و اکنون که یک سال از شروع بیداری م.بیدار بیدارها می گذرد پارسال در همچنین روزهایی یه کم نزدیک و دورتر دست به قلم سایبری شدم تا بتوانم اگر حرف حقی بلدم بزنم و شاید گفتم و شنیدید و امیدوارم صحبتم ، اظهار نظرم ، نقدم و یا دلنوشته ام همه در مسیر رضای الهی بوده و باشد و اکنون که یکساله شده ام امید دارم که رفقایی که مارا همراهی کردند و بیدارها رو رصد کردن و تشویق کردن و نقد کردن و حتی تنبیه همچنان ما را یاری و نسبت به اشتباهاتم در یک سال اخیر آگاهم کنند چرا که بنده هم سرشار از خطا هستم وقلمم نیاز به تراشیدن داردمخصوصا در ایام ماه مبارک رمضان و قلم ها را نیز باید شست ، جور دیگر باید دید و از خداوند کریم می خواهم که آنقدر ظرفم را بزرگ بدارد که هرگز و یا حداقل کمتر سر برود تا بتوانم همچنان بنویسم . ممنون از همه شما 

افطار با نون و پنیر وکتاب

 و دوباره سلام .می خواهم روزه ام را با نان وپنیر وکتابی افطار کنم و کتابی که مدتها از او دور بودم و افطارم چیزهای دیگر بود و این بار دوست دارم روزه کتابخوانی ام را دوباره با کتاب من و کتاب سید علی خامنه ای افطار کنم و آشتی کنم با فرهنگ مطالعه وکتاب وکتاب خوانی و دوباره بخوانم نکات آقا را که به من بچه فرهنگی گفتند در کارهای فرهنگی برای تر وتازه ماندن راهی جز مطالعه کتاب نداریم و از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید حتی در اتوبوس که خودشان یک دوره هشت جلدی کتابی را در نوجوانی در اتوبوس مطالعه کرده بودند و اما می خواهم افطار کنم نه روزه ماه مبارک را ، روزه توفیق اجباری دوری از کتاب و روزه خواری کارهای به ظاهر تشکیلاتی و در اصل شکلاتی ام را که اگر دور هم جمع می شدیم و شکلات می خوردیم ،این کار گروهی بیشتر معنای کار تشکیلاتی می داد تا برخی کارها که فردی ، تشکیلاتی را مدیریت ، طرح ، اجرا و سامان می دهد که پیش خودمان میگوییم ببین تشکیلات را و وظیفه شناسی دوستان را ،به به چه ساخته ایم و ضعف کار کجاست ؟ اصلا ضعفی هست ؟ .بگذریم سخن دوست خوش تر است .تصمیم دارم تا طرح نون وپنیر وکتاب را که شروع ایده ی آن از سال 87 در نشریه آرمان و با حمایت ومدد و تشویق رفیق شفیقمان که این روز ها از او دوریم واما به یادش هستیم آقا مهدی شفیعی مدیر مسئول نشریه دانشجویی آن زمان آرمان پا گرفت و ادامه پیدا کرد تا امروز که البته به اهداف کامل و تمام خود که نرسید اما در حد تلنگر خوب بود و امروز در این ماه مبارک نیت کرده ایم تا به یاد اکیپ مطالعاتی و رفقای کتاب خوان جامعه ی آن روزها (سید میردامادی ، مجید طلایی ، سجاد آرسته ، آقا مجید مبشر ،مهدی نوری ، امیر محمد ترابی، امین الله عظیمی پور و حسین بهرامی و غلامرضا رضاییان و آقای خوانساری و رفیق کتاب خوانم رسول مختاری فر )  یعنی سال 87 -88  به معرفی وبررسی کتاب های شاخص ایرانی و البته مطالعه شده  و همچنین نویسندگان  ارزشمندی مثل احمد دهقان، سید مهدی شجاعی ، حبیب احمدزاده ، رضا امیرخانی ، سعید عاکف ، محمدرضا کمری و احمد کاظمی  بپردازم که انشاالله مورد عنایت حق و توجه رفقای علاقمند به کتاب که کم هم نیستند قرار گیرد و باشد که ما هم به لانه خود بازگردیم و از فضاهایی که از آن دوریم پر بکشیم و اما این شروع قصه ی تازه ایست . به امید خداوند کریم .بسم الله الرحمن الرحیم .یا علی 

 


                                من و کتاب

این پایان قصه نیست ...


میثم غفرانی (م.بیدار)
۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۱:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر