بسم رب الشهدا
داستان سفر - قدم اول
قصه از اینجا آغاز شد روزی به مادرم گفتم کربلا ثبت نام می کنند ، ثبت نام کنم ؟ مادرم هم گفت البته .آنروز که برای ثبت نام رفتم حتی هزار تومن از هزینه ثبت نام را هم نداشتم .دل را به دریا زدم و اسم مادربزرگم را که اصفهان بودند و ار سادات هم هستند نوشتم و چند مدتی منتظر بودیم تا اولویت ها و زمان اعزام مشخص شود شماره اولویت ما دقیق یادم نیست اما یادم هست که فعلا نوبت اعزاممان نبود . چندی بعد اطلاع دادند که اولویت فلان به دفاتر زیارتی مراجعه و کاروان و زمان حرکت خود را انتخاب کنند ما نیز همین کار را کردیم .در همین اثنا عمه ام نیز طالب شد که با ما بیاید و از قضا کاروان هم تقریبا پر بود اما به لطف خدا او و دختر عمه ام همراه ما شدند.اما مشکل اصلی مسئله من بود که چون از معافیت تحصیلی استفاده می کردم باید برای گذرنامه هفت خان رستم را طی می کردم و مراحل کسب اجازه از نظام وظیفه را انجام میدادم که از قضا این داستان ها همراه شده بود با امتحانات پایان ترم دانشگاه و چون تاریخ سفر دقیقا بین دو ترم بود من باید این مراحل را در امتحانات انجام میدادم که مجبور شدم برای سریعتر گرفتن گذرنامه بین دو امتحان حساس به تهران بروم که به لطف و کرم امام حسین هر دو درس با نمره خوب پاس شدم و یکروزه به همراه رسول دوستم که پایه شد و با هم رفتیم گذرنامه را از تهران گرفتیم و آمدیم.
از کاروان تماس گرفتند و روزی برای توجیه مسائل سفر به جلسه دعوت شدیم و به زیرزمین مسجدی واقع در خ ال خجند رفتیم که ازقضا برق هم قطع بود و خلاصه امکانات در حد صفر.صحبتهای همیشگی انجام شد و ما توجیه شدیم.
این پایان قصه نیست ...