گفتم : سامولیک
گفت : منظورت همون سلام خودمونه دیگه ؟
گفتم : بله
گفت : علیک السلام رفیق قدیمی .بیا بشین اینجا ببینم کجا بودی ؟ چه خبر از مهمونی ؟ سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم .
گفت : نکنه برا همین کم پیدایی ؟ نکنه رفیق نیمه راه شدی و از مهمونی زدی بیرون ؟ پس چرا هیچی نمی گی ؟
منم حاجیو از قدیم می شناختم از بچگی وباش تعارف نداشتم حتی خیلی مواقع باش کل کل می کردم آخه برا هر کی آخونده برا ما بچه محله . با یه نیگا و عرض شرمندگی بش گفتم حاجی شرمنده تو و جدت شدم .ما رفیق نیمه را نبودیم نارفیقا بردمون جاده خاکی من سرم می رفت قولم نمیرفت .
تهش روسیاه شدیم جلو شما و جدت .
حاجی گفت : نگران نباش .حدس می زدم. کار سختی بود .تقصیری نداشتی یه شبه نمی شه عوض شد و همه چیزو گذاشت کنار .ولی من یکی رو میشناسم یه شبه عوض شد !
منم تیز شدم .گفتم کیه حاجی ما میشناسیم ؟ بچه محله ؟
یه لبخندی زود وگفت شاید بشناسی .
-خب کیه این از ما بهترون که اسمشو نمی گی ؟
-گفت : حر .
گفتم این دیگه چه اسمیه .فیلممون کردی ؟ حر نداریم تو اراذل این محل .بازم لبخند زد و گفت میخوای بدونی کیه ؟
گفتم : بگی طالبیم .- شروع کرد داستان ورود امام حسین به مهلکه کربلا رو گفتن تا اونجایی که قبل از ورود به دشت کربلا سر یه دو راهی یه کی از افسرای سپاه یزید که همین بابا بوده میاد جلوی کاروان امام حسین و زن و بچشو میگیره و یه جورایی یکی از اصلی ترین مقصرای اتفاقای بعدشه و این بابا آبو رو کاروان بسته .
و ادامه داد که فقط یه جا ادب کرده که همین باعث نجاتش شده .ما که داستانو نشنیده بودیم غرق ماجرا شدیم .تا حاجاقا گفت : میدونی عاقبت این بابا چی شد ؟
گفتم کشته شد ؟ گفت پس گوش بده .
این بنده خدا رو امام حسین بخشیدن !
همین که اینو گفت من دیگه تا آخر قصه هیچی نفهمیدم و همیجوری تو لاک خودم بودم ما که از امام حسین و روضه و هیئت فقط پلو قیمه ها و چایی هیئتو فهمیده بودم این چیزا تو کتم نمی رفت آخه تو با معرفتای عالم و رفقای خراب رفاقت هم سراغ ندارم کسی برا دشمنش انقدر مایه و تریپ محبت بزاره یعنی چی ؟ به حاجی گفتم خدایی یه کم شفاف سازی کن ببینم چی میگی ؟ مگه میشه کسی که آب روت بسته رو ببخشی ؟
حاجی ادامه داد و گفت به خاطر ادبی که حر در مقابل نام حضرت زهرا کرده نجات پیدا کرده بود و من بیشتر دهنم وا موند. که خودش یه چیزایی در مورد کربلا و اتفاقاش گفت که من یکی دیگه طاقت نیووردم و گفتم حالا اینا چه دخلی به کار من داره ؟
-دخلش به تو هم معلوم میشه دوست داری همین جوری ادامه بدی ؟ کاری ندارم الان چیکاره ای .خودت میدونی و خدا .چیکاره ای رفیق ؟ هستی ؟ دوباره با هم یه عهد ببندیم ؟
یه مکثی کردم گفتم خب حالا .گفت : رفیق یه چیزی بت میگم، خوب گوش بده . اهل بیت همونایی که دشمنشون رو اینجوری می بخشن .همونایی که ندیده حاجت من وتو رو جواب میدن، یه نگاهی هم به من وتوی بچه مسلمون میکنن و واسطه میشن خدا ازمون بگذره .ببین داش بیژن میخوای مام حر بازی بشیم و دستمونو بگیرن ؟ میخوای مام سرمون بندازیم پایین و برگردیم سمتشون ؟ مطمئن باش مثل حر رومونو زمین نمیندازن .حالا تو ببین خدایی که اونا رو آفریده چقدر کریمه که همه درها رو تو این ماه واگذاشته و داره همه رو می بخشه و اینه اون مهمونی که می پرسیدی چه نوعشه، همینه . این همون خدایی که هرچی گناه کردی بازم راه برگشت گذاشته و می بخشه . فردا شب که شب قدره خیلی کار میشه کرد ..رفیق هستی یا نه ؟ اما این دفعه شرط مهمونیم فرق داره .
والا من که یه کم حالم ریخته بود به هم و حقیقتش یه کم بغض گلومو گرفته بود ،گفتم اگه دوباره بد قول شدم چی ؟ گفتم چی بگم ؟ عزمو جزم کردم وگفتم هستم.
حاجی گفت داستان کربلا رو که برات گفتم یادت باشه تا بریم سراغ قولمون .فردا داریم میریم مهمونی اما یادت باشه به حرمت تشنگی بچه های حسین آب نخوری ، به حرمت چشای عباس چشت جای دیگه نره ، به حرمت خون حسین کار خطایی نکنی شرمنده بشیم .به حرمت حرم حسین، ناموس مردم ،ناموس خودت باشه . یادت باشه مهمون خداییم .هستی آقا بیژن ؟ هستی ؟
گفتم حاجی خرابیم. خرابترمون نکن .شرمنده جدتم .شرمنده ترم نکن .بسمونه. بیژن شرخر دوزاریش افتاد . یا علی هستم . هستم .
این پایان قصه نیست ...