بیدارها

ما تا آخر ایستاده، بیداریم

بیدارها

ما تا آخر ایستاده، بیداریم

بیدارها

بسم الله الرحمن الرحیم

تمام کلام : ای کاش میثم تمار شوم در حفاظت ز امیرم ، دارم بزنید .

این شروع قصه ی تازه ای است و ما تازه سرگردانیم در دیار بیدارها ... و بیداری بهانه ای برای نوشتن از دردها و آرمان ها

و می نویسم به عشق بیدارترین مرد دنیا . فتوکلت علی الله

یادم نرود باید بیدارترین باشم
در معرکه تزویر، هشیارترین باشم
در کشمکش دوران، مقدادعلی پیمان
در قحطی میثم‌ها، تمارترین باشم
هم پنجره مهرم، هم پنجره رحمت
امروز ولی باید دیوارترین باشم
یک سو علم مارق، یک سو کتل قاسط
در فتنه پرچم‌ها، عمارترین باشم
هفتادو دو ملت نه، هفتادو دو پیغمبر
اسلام محمد را معیارترین باشم
در ظهر عطش معذور، غفلت زده مجبور
امروز که مختارم، مختارترین باشم
گفت و نشنیدم من، رفت و نرسیدم من
امروز که می‌خواند، انصارترین باشم

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

مصائب دانشجو

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۸ ب.ظ
اما مثل مرد می روم سوار مینی بوس جلویی می شوم که در این هوای سرد به امکانات اولیه گرمایشی هم مجهز نیست و می نشینم تا پر شود بعد از مدت طویلی مینی بوس چند نفر دیگر می خواهد تا پر شود و الان دقیقا 20 دقیقه ای می شود که منتظر نشسته ایم و دو نفردیگر می آیند و ما با آنها می شویم یک مینی بوس یک نفر کم.دوستان به آقای راننده می گویند تشریف بیاورید برویم. ایشان که مردی دنیا دیده و از قضا پیش گو هم می باشد می فرمایند :صبر کن الان یکی می یاد میریم و به همان نشان به میزان10 دقیقه ی دیگری معطل میشویم و سپس یک عدد رابین هود ،دهقان فداکار،پسرشجاع ،زوزو و یا رستم دستان فریاد بر می آورد بیا بریم من حساب می کنم . که از قضا یک دانشجوی خوش شانس برنده این فرصت طلایی می شود و از راه می رسد و در کنار دوست راننده مان مستقر می شود و بالاخره راه می افتیم .به خیابان های محدوده رهنان می رسیم که خیابان ها که به خاطر نم باران کمی خیس شده .آقای راننده که غرق موسیقی زیبای دهه 40 می باشند و دائم به آینه نگاهی می اندازد و در همین حین ما به شدت به صندلی جلو برخورد کرده و صدای شدید برخورد دو شی حیرت زدمان می کند و می بینیم ماشین وانت جلویی ترمز گرفته و راننده حرفه ای ما خیر .ایشان با لبخند پیاده می شوند و با صحبتی با راننده گیج وانت دوباره به ماشین بر می گردند و می گویند : شکر خدا بچه محلمون بود بعد با هم حساب می کنیم .ما هم دست به آسمان بلند کرده و شکری می کنیم و بالاخره پس از ساعتی به دانشگاه محبوب تر از خانه مان می رسیم و هنگام پیاده شدن می بینم که حدود 5 دست دراز شده همزمان به سمت راننده می آید که اکثرشان هم از بوفه تشریف آورده اند ومی خواهند زوردتر پیاده شوند. به خیر می گذرد و ما با سرعت به سمت دانشکده می دویم و پس از کلی نفس نفس زدن به در کلاس می رسیم که استاد عزیزتر از جان آن هم در این ایام در حال درس دادن است و ما با کلی سیاست و تجربه چندین ترمه وارد کلاس می شویم که استاد عنایت می کنند و می فرمایند هفته آینده تشریف بیاورید و ما هم می گوییمچشم

این پایان قصه نیست ...


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی