بیدارها

ما تا آخر ایستاده، بیداریم

بیدارها

ما تا آخر ایستاده، بیداریم

بیدارها

بسم الله الرحمن الرحیم

تمام کلام : ای کاش میثم تمار شوم در حفاظت ز امیرم ، دارم بزنید .

این شروع قصه ی تازه ای است و ما تازه سرگردانیم در دیار بیدارها ... و بیداری بهانه ای برای نوشتن از دردها و آرمان ها

و می نویسم به عشق بیدارترین مرد دنیا . فتوکلت علی الله

یادم نرود باید بیدارترین باشم
در معرکه تزویر، هشیارترین باشم
در کشمکش دوران، مقدادعلی پیمان
در قحطی میثم‌ها، تمارترین باشم
هم پنجره مهرم، هم پنجره رحمت
امروز ولی باید دیوارترین باشم
یک سو علم مارق، یک سو کتل قاسط
در فتنه پرچم‌ها، عمارترین باشم
هفتادو دو ملت نه، هفتادو دو پیغمبر
اسلام محمد را معیارترین باشم
در ظهر عطش معذور، غفلت زده مجبور
امروز که مختارم، مختارترین باشم
گفت و نشنیدم من، رفت و نرسیدم من
امروز که می‌خواند، انصارترین باشم

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

و شهیدی که زنده بود !

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۳۹ ب.ظ

من گوش تیز کرده بودم که ببینم ایشون چه نکته ای میگن و البته توقع مطالب زیر رو نداشتم و فکر می کردم یه خاطرات ساده از اینکه ایشون پسر خوب و سر به راه بودن بشنوم اما مادر شهید گفتند :

ـ من همون روزها گفتم : مامان الان اسلام خون میخواد یه وقت شما نگی،من به خاطر شما نرفتم هرکدومتون که میتونید(دوبرادر)میتونید برید.

من (نگارنده مطلب!) که وصف مادران شهید رو زیاد شنیده بودم ولی حقیقتاً برام شگفتی آور بود که ایشون راجع به شهادت پسرشون اینقدر محکم صحبت می کردن .

ـ هنوز ماه رمضون تموم نشده بوده، که ایشون از باباش اجازه گرفت، 15 ساله بود که رفت و اول هم قبولش نمی کردن و تا وقتی 21 سالش شد هر 3،2 ماه یه بار می اومد مرخصی،من بعد از شهادت گفتم مامان شما چطوری به این مقام رسیدی؟

گفت : مامان فقط برا خدا کار کنین، فقط خلوص، اگه خلوص داشته باشیم هم دنیا رو داریم هم آخرت .خلوص به همه جا می رسوندتون .

ـ وقتی می خواست بره جبهه از خدا خواستم و گفتم:خدایا من فرستادمش در راهت ولی چند تا چیز می خوام : گمنام نشه ،اسیر نشه و معلول هم نشه و باور کنید این 6 سال که جبهه بود یه دفعه مجروح نشد که ما بریم بیمارستان بستریش کنیم و بعد هم که شهید شد، بدن وچشماشسوخته بود، دستش تقریبا قطع شده بود به خاطر همین شناخته نشده بود و برده بودنش شیراز

ـ شبی که برای آخرین بار اومد گفت قسمت شده برا دفعه آخر ببینمتون و با همه خدافظی کرد. پدرش گفتن یه نفر رو برات دیدم که ازدواج کنی اول گفت نه .ولی به خاطر احترام زیاد نسبت به ما گفت چون شما می گید چشم، 15 روز دیگه خبرتون میکنم و سر 15 روز خبر شهادتش رو آوردن...

ـ آخرین باری که می خواست بره همه می گفتن این دفعه آخرشه .خودشم گفت مامان خداحافظ برا همیشه. وعده ی ما باب المجاهدین در قیامت. قشنگ روزی که شهید شد والفجر هشت بود تو منطقه فاو. داشتیم کاچی می پختیم که یه لحظه حواسم رفت و دو تا خانوم سیاهپوش اومدن جلوم نشستن و گفتن اگه بدونی بچه ات چقدر برا اسلام خدمت کرد و شهید شد اصلا گریه نمی کنی . البته یه 10 ،20 روز طول کشید تا ایشون شناخته شد و آوردنش، شبی که خبر آوردن، داداشم اومدن ازشون پرسیدم که بچمو آوردن؟ که ایشون گفت من اومدم به شما سر بزنم گفتم نه .

همون شب تقریبا نیم ساعت قبل از اذون بود که به خوابم اومد واز حضور حضرت زهرا(س) بالای سرش و شاخه گلی که بهش داده بودند و بو کرده بود و بعدش چیزی نفهمیده بود برام تعریف کرد. گفت هر وقت خواستین گریه کنید برا سر مقدس حسین(ع) اشک بریزید. گفت از قفس آزاد شدم، آزاد شدم و حالا بیاین بریم جامو نشونتون بدم ، دم یه باغ رسیدم، همه ی درخت ها را تزیین کرده بودند،گفت بیاین قصرم رو نشونتون بدم؛ قصرم کنار قصر امام حسینه. گفت فردا این چیزا رو می بینید و فردا قرار بود بریم شناسایی آخه بدنش خیلی سوخته بود...

ـمن اصلا حس نمی کنم که ایشون نیست ، الان حس می کنم اینجا داره راه میره و هر وقت یه مشکل و و گرفتاری ای باشه راهنمایی مون می کنن .حاج آقا مریض بودن گفت به فلان آقا بگید بیان حدیث کسا و فلان آقا امن یجیب بخونن،هر نفسی یه اثری داره .که اومدن و خوندن و حاجاقا خوب شدن . حتی در انتخابات ما رو راهنمایی میکنن و برا امسال گفتن شما وظیفه رو انجام بدین وفقط دعا کنین و الانبیشتر از قبل دعا کنین

ـما منزلمون رو فروخته بودیم و هرجا می گشتیم خونه پیدا نمی کردیم.یه شب گفتم تو پسر بزرگ و ارشد مایی و وقت ما هم تموم شده بود . وسط نماز مغرب وعشا بود دیدم آوردمون اینجا و گفت مامان اینجا رو می پسندی؟ فرداش پدرشون رفته بود شیر بگیره که بقال گفته بود این خونه رو می فروشن که اومدیم ومعامله همین جا شد . خلاصه در هرکاری راهنمامونه .

نقل قول از پدر بزرگوار شهید :

برای اینکه بدونید تو این مجلس هستن ،ماه رمضون تو مسجد گفتن میخوایم بیایم منزلتون و من گفتم تشریف بیارین . آقا سعید می گفت: من تو این مجلس هستم وحرف اینا رو گوش میدم وهمونطوری که قرآن میگه شهیدان زنده اند ، ما زنده ایم و نزد خدا روزی می گیریم و الان هم تو این مجلس حضور دارند ما خودمون فکر می کنیم هستن.شما هم بدونین .

مطالبی که در متن فوق آمده صحبت های مادر بزرگوار شهید می باشد که عینا پیاده شده و در الفاظ تغییراتی داشته ولی در محتوا خیر و برخی از موارد فوق را در عالم رویا و برخی دیگر را مشاهده کرده اند .

این پایان قصه نیست ...


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی